جایی که ما بر این صفحه ایستاده ایم
نمی دونم چرا یه هو نصفه شبی، نشستم پای لب تاپ و این متن رو تابپ کردم. انگار خودش همینجوری اومد. یادش بخیر، یه زمونی شعر برام همینطوری می اومد... دیگه قهر کرده با ما انگار. بگذریم...
تمام دوست داران حیوانات و حامیان آنها من رو ببخشند که گاهی موضوعاتی نامربوط از این دست رو در این وبلاگ می خونند.
پیاده ای سفید هستم کاشته شده درمربعی سفید دراین کارزار. بازیگران، نشسته اند،به گپی و گفت گو ،که ما چیزی از حرفهایشان نمی فهمیم. دستی، پیاده ی بغل دستی ام را به جلو می برد. بعد از آن، سکوت حکمفرما می شود. مدام دست ها می آیند و مهره ها را به سمت و سویی حرکت می دهند و بعد ازهر حرکت، محکم بر سر ساعتی می کوبند که کنار صفحه است. تو گویی می خواهند زمان را به اختیار خود نگه دارند. قلعه ها بودند که پیش رویم فرو ریختند و پیاده ها بودند که بر زمین افتادند. دلم به وزیر پشت سرم خوش بود که حرکت هایی کرده بود ولی هر بار زود برگشته بود پشت سرم. شاه که اصلا تکانی نخورده بود و اگر تکانی هم خورد، خود را پشت در قلعه اش قایم کرد. به ناگاه دستی مرا به جلوتر برد. نمیدانم با آن که آنهمه فیل و قلعه و شاه پشتم بود، چرا خود را طلایه دار می پنداشتم!، با خود فکر می کردم که دارم به جلو و جلوتر می روم!. پیاده ها، یک به یک، درون جعبه کنار صفحه افتادند. من آخرین پیاده بودم که خانه به خانه جلو تر می رفتم و تنها یک خانه مانده بود تا وزیر شوم که به ناگاه دستی مرا برداشت و اسبی تیره را به جایم گذاشت. افتادم درون جعبه ایی که از فیل و رخ های سیاه رنگ در آن بود تا پیاده های سفید رنگ خودمان. زمان گذشت و بعد آن، صدای قهقه ایی آمد و دستی جعبه را گرفت و همه مان را از سیاه و سفید، دوباره برروی صفحه ریخت. بازیگران همانطور که ماها را می چیدند، با هم چیز هایی می گفتند که ما باز هم نمی فهمیدم. زیر پایم را نگاه می کنم. دوباره ایستاده ام. بر مربع سیاهی ایستاده ام. اما هنوز سفیدم!
خاطرات تلخ و شیرین کار کردن با حیوانات را با شما مرور می کردم.الآن کارهای دیگری هم می کنم!