چراغ سبز شد و او راه افتاد میان انبوه ماشینهای دیگر. پیرمرد همانطور که دودستش به فرمان ماشین بود به 30 سال کار کردنش فکر میکرد و بازنشستگیش. بعد از این همه سال کار کردن که نمیتوانست بیکار بماند. دنده را عوض کرد و با خود فکر میکرد این بهترین کاری بود که میتوانست انتخاب کند، مسافرکشی. به هر حال آب باریکه حقوق بازنشستگیش را با این کار کمی پرآب تر میکرد. آها این هم اولین مسافر. سرعتش را جلوی پای مسافر کم کرد.
مرد میان سالی خم شد و با صدای ته حلقی گفت: دربست
از این بهتر نمیشد. تک بوقی زد. مرد درب را باز کرد و روز صندلی عقب جا گرفت و دستش را آرام آورد جلو و به بازوی پیرمرد زد و کاغذی به او داد و همینطور که با دستش فک پایینش را گرفته بود،سرش را  آورد جلو و نجوا کنان گفت :" میرم به این آدرس". کوچه پس کوچه های بالا مالا های شهر بود. در آینه نگاهی به مرد کرد.معلوم بود همین الآن از مطب دندانپزشکی آمده بیرون. به قیافه اش نمی آمد که بخواهد سر کرایه چانه بزند. راه افتاد. باز دوباره در خاطرات خود گم شد. هر جه که فکر میکرد هیچ خاطره یا اتفاق خوش آیندی را در گذشته کاریش نمیدید. با خود فکر میکرد اصلا کاش از اول مسافرکشی میکرد. هم دردسرش کمتر بود هم به هر حال چهارتا آدم میدید، تازه جای پیشرفتش هم بیشتر بود. از این که در اولین روز کارش بعد از بازنشستگی یک مشافر دربست به پستش خورده بود را گذاشته بود به حساب اقبال بالا و خوش شانسی. دست کرد یک 100 تومانی از دسته اسکناسهای خرد جلوی دنده در آورد و بوسید و گذاشت داخل جیب پیرهنش.
گاه گداری به آدرس روی کاغذ نگاهی می انداخت و به راهش ادامه میداد. تقریبا به نزدیکی های مسیر رسیده بودند و پیرمرد طبق عادت همیشگیش سخت در افکار خود غوطه ور بود. مسافر سرش را آرام جلو آورد و آرام زد به بازوی پیرمرد و نجوا کنان گفت: "همینجا پیاده میشم". پیرمرد ناگهان فریاد زد :" یا ابالفضل" و محکم کوبید روی ترمز و ماشین ایستاده نیاستاده، در را باز کرد و دوید سمت پیاده رو که پایش گیر کرد و افتاد وسط شاخه های شمشاد جلوی ساختمان. مسافر با تعجب پیاده شد و آمد سمت پیرمرد و پرسید:" چی شد آقا؟". پیرمرد همانطور که نفس نفس میزد با دست اشاره کرد که جلوتر نرود. مرد مسافر همانطور که دستش به فکش بود پرسید:" میشه بگین چی شده؟" . پیرمرد که کمی آرام  تر شده بود، بلند شد و روی لبه جوب نشست و همانطور که میلرزید رو به مرد کرد و گفت:"چرا زدی به پشتم؟ فکر نکردی من بعد از 30 سال، این اولین روزیه که مسافرکشی میکنم" . مسافر با چشمانی گرد پرسید:" مگه قبلا چی کاره بودین؟"
پیرمرد سری تکان داد و با تلخ خنده ای گفت :" راننده نعشکش"